چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا

ساخت وبلاگ
تو این دو سال و خورده ای که اینجام، مامان سه یا چهار بار رفته اتاق عمل به عناوین مختلف. چیزی که وقتی من ایران بودم اصلا اتفاق نمی افتاد. دیروز مجدد عمل شد و با اینکه عملش عمل باز نبود، کلی اذیت شده و درد کشیده... خداروشکر خواهرم هست ازش مراقبت کنه. اما مامان مدام دلتنگی منو میکنه و الان که کمی حالش بهتره و بهش زنگ زدم میگه میدونی پرستارم اسمش آیداست... غروب اول رفتم داروخونه گفتم دکترم یه هفته ست دارومو فرستاده چرا تکست نمیدین بیام دارو رو پیک آپ کنم؟ گفت عه آماده ست و اینا. دوباره شماره تو وارد کن تکست بیاد... بعد شیر خریدم و جعفری و گشنیز و چندتا موز (که میدونم میمونه و میگنده). از موقعی که خونه رسیدم تا وقت شام عکس های مامانم و کلا ایران اومدنمو نگاه کردم و چند فصل گریه کردم.  شام سوپ و سالاد و حمص خوردم که همه ش به نظرم بدمزه بود اما من چاقم و نباید غذای چرب و کربوهیدراتی بخورم. بعد دوباره اسلایدها رو چک نهایی کردم و به استادم اطلاع دادم (واقعا کی این قضیه تموم میشه؟).  بعد رفتم حموم تا حداقل یک غمگین خوشبو باشم تا یک غمگین چرکول. نزدیکای ۱۲ شب بخاطر اینکه سرگرم شم و فکر و خیال نکنم رفتم چند تا کتلت درست کردم برای فردا ناهارم ببرم دانشگاه. سبزی ها رو هم شستم. ساعت‌ یک شبه. بخوابم صبح دوباره قبل ۹ باید دانشگاه باشم... چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا...
ما را در سایت چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : inthemoon1 بازدید : 58 تاريخ : سه شنبه 31 مرداد 1402 ساعت: 5:06

وقتایی که آشپزی نمیکنم حس مرده ها رو دارم. آشپزی رو هم چیزای ساده ی روتین تلقی نمیکنم، باید چیزی باشه که نتیجه ش چالشی باشه و تهش به خودم افتخار کنم. از شنبه تا حالا در واقع آشپزی درست حسابی نکرده بودم. امشب یهو گفتم کیک/نان موز بپزم و اگه خوب شد برای تشکر از دوستم ببرم براش. اون قضیه یه تیکه طلا بود که قرار بود دوستم از ایران برام بیاره؟ آورد برام، کنارشم یه سورپزایز بود. خواهرم برام یه سنجاق سینه ی خیلی قشنگ فرستاده. گوشواره و سنجاق سینه رو کنار بالشم گذاشتم امشب تا حس کنم پیش مامان و خواهر و زنداداشم هستم. کیک موزم فوق العاده شد. دو تیکه بزرگش رو کنار گذاشتم برای دوستم ببرم چون خیلی زحمت کشید و اینا رو برام آورد. یه تیکه هم کنار گذاشتم برای نوزت ببرم. چون بهرحال هر روز تقریبا با هم میریم دانشگاه و خیلی کارمو راحت کرده. درسته مسیر یکی ه و خونه مون هم کنار همه؛ اما من قدر دانش هستم. هزار تا ویژگی بد بدارم، اما شاید اگه فقط یه خوبی داشته باشم اینه که سعی میکنم کوچیک ترین خوبی که کسی برام میکنه رو به هیچ عنوان فراموش نکنم. البته این اخلاق بدی های خودشم داره. اما بهرحال خوبیش بهتر از بدیشه. احتمالا این اخلاقمو از مامانم به ارث بردم. همیشه در مقابل کمترین خوبی دیگران سعی میکرد هزاران بار جبران کنه و همیشه به نیکی ازش یاد میکرد. برنامه ی این آخر هفته اینه که ارایه م رو تمرین کنم. چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا...
ما را در سایت چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : inthemoon1 بازدید : 54 تاريخ : سه شنبه 31 مرداد 1402 ساعت: 5:06

هیج کس اندازه ی من سهل انگار نیست و به بدنش ظلم نمیکنه، اما خب این تجربه م رو مینویسم شاید به درد کسی خورد. من زیادی چای میخورم و ایتکه مدام بخوام برم بث روم طبیعیه. اما تو ماه می تو سفر شیکاگو اینقدر این قضیه برام اذیت کننده شد که دیگه بعضی روزای سفر کوفتم شد (اینجا تو به راحتی توالت عمومی پیدا نمیکنی). سه ماه از قضیه حدودا گذشت تا سه چهار هفته ی پیش که درد و سوزش و ناراحتی شدید تو دستشویی بروز پیدا کرد. گفتم خب چیزی نیست طبیعیه، برای خانما پیش میاد. سعی کردم با خوردن ناپروکسن و ادویل دردو و ناراحتیم رو کاهش بدم. یه ذره گذشت، نه تنها تکرر ادرار و درد و سوزش و حال بدم کمتر نشد، بلکه دردهای شدید پهلو بهش اضافه شد. گفتم خب این دیگه عفونت مجاری ادراری هست احتمالا و دارم میمیرم و باید برم دکتر. رفتم دکتر نوبت گرفتم و زودترین نوبتی که داد دو هفته ی آینده ش بود. منت و خواهش قایده نداشت، بهم گفتم اگه بخوای میتونی 8 صبخ بیای بشینی و walk in کنی، تا کی حالا نوبتت بشه. که من این کارو نکردم، گفتم حالا عفونتم کسی رو اونقدر نکشته پس تحمل میکنم. تو همین فاصله نه تنها پهلوی چپم داشت میترکید از درد، پهلوی راستمم بهش اضافه شد. دیگه عملا شلوار پوشیدن برام دردناک بود و هر روز زندگیمو تو دلم گریه میکردم. حالا جالب اینجاست نه تنها هر روز 8 صیح میرفتم دانشگاه، بلکه همینطوری لب دریا و سینما هم میرفتم چون آیدای آشغال درونم میگقت خودتو لوس نکن چیزیت نیست طبیعیه. خلاصه شب ها حالت تب و لرز داشتم و روزها کمی بهتر بودم. تا اینکه هفته ی گذشته، درد پهلوم هام یهو کم شد، اما سوزش ادرار همچنان بود. بله هنوز نوبت دکترم نرسیده بود. تا که دیروز رفتم دکتر و فهمیدم احتمالا سنگ دفع کردم :| کلیه ی عزیزم واسه خو چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا...
ما را در سایت چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : inthemoon1 بازدید : 49 تاريخ : سه شنبه 31 مرداد 1402 ساعت: 5:06

اصلا نمیدونم چرا اومدم ازمایشگاه. با اوبر هم اومدم.  پروپوزال رو که دادم و منتظر کارکشن هستم. سه شنبه ی بعدی اسلایدها رو تحویل میدم، تا الانشم تا ۹۰ درصد حاضره. بعد میمونه تمرین و اینا کنم که خوب بتونم بگم. تابستون بورینگی بود.  بعضی اوقات نگرانم که زود بخوام دکترامو بگیرم، بعضی اوقات واقعا دلم میخواد فرداش همه چی تموم بشه. حس میکنم دیگه برای بکن نکن های استادم پیر و کلافه ام. و جالبه که فقطم از من انتظار داره حتی کارای ریزو. واقعیت اینه که بقیه اصلا براشون مهم نیست. نوزت رفته کالیفرنیا یه هفته ریموت کار کنه. آدریانم که هیچی، کلا نمیاد! من نمی دونم سر میتینگ های هفتگی چی تحویل میده چون واقعااااا من میبینم کاری داره نمیکنه. پژمان احتمالا شنبه میره. فردا با دوستم و مامانش میریم باربی رو ببینیم. چون همه دارن میبینن ما هم عقب نیفتیم. نمی دونم چرا اینقدر بی حوصله و بی انگیزه شدم. همه چیز حوصله سر بر شده. اصلا نمی دونم اینده چی میشه. چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا...
ما را در سایت چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : inthemoon1 بازدید : 50 تاريخ : يکشنبه 22 مرداد 1402 ساعت: 17:36

استادم پروپوزالمو با کامنت بهم تحویل داد. دیروز تکست داد که ریویو انجام شده و برام کامنت گذاشته. گفت EXCELLENT WORK. و من ته دلم صورتی شد. بیشتر کامنت هایی که داده از نظر من سلیقه ی شخصی هستند. حالا من کلا همه چیزو زیاد نوشته بودم بر مبنای اینکه حذف کار بعدا آسون تره، تا اینکه کم بنویسی مجبور یشی زیاد کنی. اوریجینالی 72 صفحه پروپوزال داشتم. کامنتهاشو بررسی کنم ببینم نهایتا چند صفحه میمونه (واقعا اعضای کمیته میخوان بشینن 70 صفحه کارو بخونن؟ من بعید بدونم. حس میکنم بیشتر به ارایه نهایی نگاه میکنن.) از اعضای کمیته میترسم. یه نفرش از گروه مکانیکه که اصلا نمیشناسمش. یه نفر graduate director هست و ظاهرا نسبت به من نظر مثبت داره اما خب آدم سخت گیری هم هست. اون یکی هم استاد جوونیه که خیلی میگن سخت گیره. امیدوارم استادم کتکشون بزنه اگه از کار من خوششون نیاد. چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا...
ما را در سایت چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : inthemoon1 بازدید : 48 تاريخ : يکشنبه 22 مرداد 1402 ساعت: 17:36

امروز روز چهارمیه که صبح میام باشگاه. البته باشگاه اسمش خفنه، اما با این پای چلاق و کمر شکسته فقط میرم رو دوچرخه ثابت میشینم و با دنده ی خیلیییی سبک نیم ساعت رکاب میزنم. از هیچی که بهتره هان؟ بعد از باشگاه دوش میگیرم و دوستم میاد دنبالم و میریم دانشگاه. دوستم این بهار فارغ التحصیل میشه و وقتی بره من دوباره برای رفت و امد به دانشگام سختم میشه.  دلم گرفته. یه تیکه طلای خیلی کوچیک پول فرستاده بودم برام بخرن، که بعد یکی از بچه ها که مسافرت اومده اون ور، برام بیاره. طلاعه رو گرفتن منتها اداره پست قبول نمیکنه از شهرستان بفرسته به تهران. هیچی دیگه اینم بهش دلخوش بودم پوچ شد. دیگه تا حالا روزی روزگاری خودم بیام ایران پیک آپش کنم. در واقع اینو داشتم به خودم هدیه میدادم. اما حالا دیگه احتمالا نمیشه. کلا انرژیم پایین اومده. خیلی وقته کار ازمایشگاهی جدی نداشتم. در واقع در حال نوشتن پیپر و بعدشم پروپوزال بودم. اما دیگه حوصله م سر رفت. از این هفته کار ازمایشگاهی رو استارت میزنم که روی یکی از دوتا پروژه ی نهایی کار کنم. کاشکی یه اتفاق خوب بیفته. چیزی که حداقل یه هفته خالص حالم خوب باشه. نه فقط نیم ساعت. چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا...
ما را در سایت چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : inthemoon1 بازدید : 46 تاريخ : سه شنبه 17 مرداد 1402 ساعت: 17:13

دوشنبه صبح قراره پروپوزالو به استادم تحویل بدم. حتی سه هفته پیشم میتونستم بهش بدم فایلو.  دیگه بعد کامنت میذاره و من اصلاح میکنم کامنتاشو. این هفته هم کارای نهایی اسلایدو انجام میدم. پروژه ی جدیدو شروع کردم. دیدم به مواد احتیاج دارم به استادم گفتم برام خرید و این هفته میرسه. دیشب حالم بد شده بود بابت دردی که داشتم و سرچ کردم دیدم ازین داروهایی براش هست که میشه بدون نسخه گرفت. والمارت سفارش زدم و صبح رسید. خوردمش ایشالا بهتر بشه و مجبور نشم برم دکتر. پژمان میره به زودی تا حدود یک هفته ده روز دیگه. چون ترمش شروع میشه. دلم میگیره به رفتنش فکر میکنم اما خداروشکر حداقل تو یه کشوریم. خب مرور کنیم برنامه ی ازین به بعدو. کارکشن های پروپوزالو انجام بدم. احتمالا مقاله ای که سابمیت کرده بودیم ریویژن بخوره اونو انجام بدم. کارای پروژه جدیدو انجام بدم. ارایه ی پروپوزالو تمرین کنم و اسلایدها رو واضح تر کنم. ورزش کنم و پرخوری عصبی نکنم. خوشحال باشم.آپدیت کنفرانس: بلیط برگشتو گرفتیم درحالیکه بلیط رفت رو نگرفتیم :| قضیه اینه که خیلی گرونه. امریکا خیلی خیلی خیلی بزرگه. من تا وقتی اینجا زندگی نمیکردم هیچی درکی نداشتم. الان اینقدری بهتون بگم که شهری که برای کنفرانس میخوایم بریم، فقط سه ساعت اختلاف زمانی داره با اینجایی که من هستم:| بعد خب پرواز مستقیمم نیست و یه پرواز هشت ساعته خواهیم دلشتیم با دو تا توقف! باورتون میشه؟ بایت همینم هست که هزینه بلیط گرون میشه. حالا هزینه بلیط از جیب نیست و از گرنت استادم میدیم اما خب بازم. به قول استادم، نمیشه پول دولت فدرال رو هدر داد که :)) چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا...
ما را در سایت چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : inthemoon1 بازدید : 48 تاريخ : سه شنبه 17 مرداد 1402 ساعت: 17:13

یکشنبه رفتیم آپنهایمر رو دیدیم، و بعدش اخ اخ نگم که اومدنی پام گرفت چه گرفتنی. احتمالا همون دیسک گردنه بی صاحابه. همزمان سردرد وحشتناک. اون شب تا صبح زجر کشیدم. سر درد و پا درد همزمان. تا که چهار پنج صبح پاشدم قرص خوردم. سردرده کمی اروم شد اما پا درد. اخ اخ اخ. دوشنبه سه شنبه رو قشنگ لنگیدم و همینطوری رفتم دانشگاه. امروز کمی بهترم.  نوشتن پروپوزال رو نمی دونم میشه گفت تموم شده یا نه. تا حدود ده روز دیگه میدمش دست استادم. اسلایدها رو تا یه جایی درست کردم. بچه ها معمولا امتحان پروپوزال (همون کندیدیسی) رو سال چهار و پنج دکترا، نزدیک دفاع میدن. من دلم میخواست زودتر بدم بارش از دوشم برداشته بشه. بعد هم استادمم که همه ش کار میکشه، بهتر بود زودتر بدم.  من تو ایران نمیدونم تعداد امتحانا چجوریه. اما ما اینجا بعد از سال اول امتحان کوالیفای میدیم که معادلش میشه امتحان جامع تو ایران فکر کنم. بعد که حداقل یکی دو تا پروژه مستقل انجام دادیم میتونیم امتحان کندیدیسی (امتحان پروپوزال) بدیم (که معمولا نزدیک دفاع میدنش، ولی من سال سوم دارم میدم). بعدم دوباره یه امتحان هست که بیشتر ارایه ی پیشرفت کاره، شش ماه قبل دفاع صورت میگیره. و دیگه اخری امتحان دفاع هست. میخوام یه نذری کوچیک پخش کنم برای محرم، بعد دوباره بشینم تمرکز کنم روی پروپوزال. ایشالا هشت سپتامبر به خوبی سپری میشه. چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا...
ما را در سایت چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : inthemoon1 بازدید : 90 تاريخ : يکشنبه 8 مرداد 1402 ساعت: 17:27

همیشه من یه اشتباه مشابه رو تکرار میکنم. اینکه وارد هر محیط تازه ای میشم، چون میخوام دوست پیدا کنم، تو اینستا ادم های محیط تازه رو فالو میکنم یا اگه اونا فالو کنن منم بک میدم. دوره ی دکترا به لطف کووید اوایل که هیجکسو نمیشناختم، بعدا ولی تک و توک پیدا شدن. کم کم اینطوری شروع شد که ای وای از کجا وقت میاری اینقدر آشپزی میکنی و ما پس چرا وقت نداریم... بعد شروع شد که آهااااا پس تو میری فلان مغازه خرید میکنی و اونحا دانشجوها نباید برن چون گرونه.... بعد شروع شد که بعلههههههه چجوری پس تو به ریسرچ و درست میرسی اینقدر تو اینستا فعالیت می کنی.... :|| چند روز پیش که خونه ی دوستامون مهمون بودیم، پژمان داشت میگفت آیدا نون خامه ای های خیلی خوبی درست میکنه، که مثل مال ایرانه. یهو شوهر دوستم برگشت گفت خب ما مثلا دکتریم نباید وقتمونو اینطور هدر بدیم :| من که واقعا نمیهمم چرا اینقدر همه اینجا با آشپزی کردن زاویه دارن و اینکه کسی آشپزی میکنه رو بهش انگ میزنن که لابد بیکار و بیعاره. طوری شده که من بخوام پستی بذارم هی میگم الان لابد با خودشون میگن که دختره لابد بیکاره. در حالی که من هر روز هفته حداقل روزی 8-10 ساعت آزمایشگام. یعنی همینکه شبا میام یه آشپزی برای تفریح میکنم یا حالا اخر هفته ها یه چیزی میپزم اینقدر آزار دهنده ست؟ :| حالا اینا که آشپزی نمیکنن و من بعید بدونم کار مفید دیگه ای هم بکنن، والا تا الان نوبل نبردن که میگن ما دکتریم و فلان. حالا مگه دکتر آشپزی کنه شانش پایین میاد؟ اصلا باشه من شانم پایینه آشپزی میکنم :| نمی دونم چرا به این جمله ی وقت ندارم کلا حساسم. من ایرانم که بودم هم دانشجو بودم و هم سر کار میرفتم و باز کسی رو میخواستم ببینم سریع وقت باز میکردم اما چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا...
ما را در سایت چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : inthemoon1 بازدید : 59 تاريخ : يکشنبه 8 مرداد 1402 ساعت: 17:27